داستان 2
تاريخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:فقر, ثروتمند, | 13:53 | نویسنده : علی شریفی و صادق عبدالهی

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می­کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: « نظرت در مورد سفرمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد: « عالی بود!»

پدر پرسید:« آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد:« فکر می­کنم »

پدر پرسید:‌«چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»

پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت: « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان فانوس­های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می­شود اما باغ آها بی­انتهاست!»

در پایان حرف­­های پسر، زبان پدر بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: